جلوهای ظاهری از جوش و خروشِ باطنِ ما. با تلاطم و سکون، شور و آرامش، فراق و وصال. رفتن به ورای مرز تن و باز آمدن. فراغ و خلوص و رهیدن،
تا آن جا که بدن شنیده شود...
رقص فراتر از حرکت است. فراتر از بدن. فراتر از جسم.
گاهی بیمار میشویم بیآنکه بدانیم چرا.
بیماریِ بیدلیل، فریاد بدن است در واکنش به بیاعتنایی دائمی به شنیدن داستانِ واقعیِ زندگیمان. بدن داستانِ واقعیِ زندگی را زیسته، نگهبان تمام خاطرات ماست و شاهدِ لحظهبه لحظهی واقعیتِ بودنِ یک انسان. اگر شنیده نشود بیتاب میشود و به صحنهی نمایش میآید و فریاد میکشد آنچه روان، یارای دیدنش را ندارد.
بدن را نمیشود سرکوب کرد، اما میشود فرصتِ بیان برایش فراهم کرد؛
فرصتِ بروز، فرصتِ افشا، فرصتِ اقرار، فرصتِ دیده شدن و به رقص درآمدن. بدن یادگیری نمیخواهد. حرکت را نمیتوان به بدن آموخت. رقص در تن جاری است. شاید فقط صحنه میخواهد. برای پیش رفتن و باز آمدن. برای ایستادن و رهیدن. برای اعتماد و سپردن. تا گم شود و پیدا کند خودش را و تمام ناگفتهها و نزیستههایش را