گاهی فکر میکنم تمام این سالها، داشتم نقش بازی میکردم. نقشی که در آن باید قویترین باشی، موفقترین، کسی که هیچ چیز نمیتواند خم به ابرویش بیاورد و راستش را بخواهید، در این نقش خوب هم ظاهر شدهام؛ لبخند حاضر، حرفهای حساب شده، توانایی حل مسئله، و شاید حتی جایگاهی که خیلیها آرزویش را دارند.
اما پشت این صحنه آراییِ بینقص، در جایی که نور مستقیم صحنه نیست، سنگینی عجیبی حس میشود. یک جور تنهاییِ درونی که با هیچ جمع و هیچ موفقیتی پر نمیشود. دردهایی هست که اسم مشخصی ندارند، شبیه سایههایی هستند که در عمیقترین گوشههای روان نشستهاند. دردهایی از جنس نرسیدنهایی که ربطی به اهداف بیرونی ندارند، ترسهایی که منطق سرشان نمیشود، و خستگیای که با هیچ خوابی رفع نمیشود. سختترین قسمت ماجرا این است که میدانی هیچکس قرار نیست اینها را ببیند یا حتی تصورش را بکند. همه تحسینت میکنند، بعضیها هم به موقعیتت غبطه میخورند، اما هیچکس عمق چاهی را که گاهی حس میکنی در درونت دهان باز کرده، نمیبیند. و تو یاد گرفتهای که دربارهاش حرف نزنی، چون مگر میشود از چنین چیزی به کسی گفت وقتی تمام هویت بیرونیات بر اساس نبودن همین ضعفها ساخته شده است؟ یک پارادوکس تلخ، در دل یک زندگی که از بیرون بینقص به نظر میرسد. این نقاب، این سیمای “همهچیزتمام”، در واقع سالها طول کشیده تا ساخته شود. انگار خشت به خشت روی هم گذاشته شده، هر بار که به جای گریه، مشت گره کردهای، هر بار که به جای “نمیتوانم”، گفتهای “حلش میکنم”، هر بار که به جای نیاز به آغوش، عقب کشیدهای و در لاک خودت فرو رفتهای. یک جور آموزش ناخواسته بوده؛ آموزش اینکه ضعف جایی در این تصویر ندارد، که مرد یعنی کوه، یعنی تکیهگاه، حتی اگر از درون در حال فروریختن باشی. و این آموزش آنقدر درونی شده که گاهی خودت هم باورت میشود این ظاهر، تمامِ واقعیت است. فراموش میکنی که زیر این لایههای محافظ، قلبی هست که میترسد، وجودی هست که خسته میشود، و کودکی هست که هنوز نیازمند دیده شدن و شنیده شدن است. و اینجا، احساس غربت میکنی. غریبهای با خودت، و غریبهای در جمع، چون نمیتوانی واقعیترین بخش وجودت را به نمایش بگذاری، مبادا تمام آن چیزی که ساختهای فرو بریزد. و این سنگینی، این فاصله بزرگترین بار است که هر روز با خودم حمل میکنم؛ باری که هیچکس در بلند کردنش کمکم نمیکند، چون هیچکس نمیداند اصلا وجود دارد و شاید هیچ کس هرگز حتی نپرسد آهای مرد در دنیای تو چه میگذرد؟
در بافتار پیچیده جامعه معاصر، تصویری اغلب بینقص از مردانگی ارائه میشود؛ تصویری که با قدرت، قاطعیت، موفقیت بیرونی و خویشتنداری عمیق گره خورده است. این انتظار ضمنی برای حضور بیچونوچرای مردان در نقشهای تأمینکننده، حلال مشکلات و ستونهای خانواده و اجتماع، باری سنگین بر دوش میگذارد که کمتر مجال ابراز مییابد. در نتیجه، در زیر سطح دستاوردها و نقاب انطباق، جهانی از رنجهای عاطفی و روانی شکل میگیرد که اغلب نه توسط خود فرد به درستی شناسایی میشود و نه از سوی جامعه مورد شناسایی و شفقت قرار میگیرد. این “دردهای نادیده گرفته شده” شامل طیف وسیعی از تجربههاست: از فشار مزمن عملکرد و ترس از شکست، تا انزوای عمیق ناشی از ناتوانی در ابراز آسیبپذیری، رنجهای ناشی از روابط بینفردی پیچیده، و سنگینی باری که از نسلهای پیش به ارث رسیده و به دشواریِ برقراری ارتباط عاطفی عمیق میانجامد.
همانطور که برخی متفکران و روانکاوان در آثار خود نشان دادهاند، این سرکوب مستمر جنبههای “غیرمردانه” (به تعبیر کلیشهای)، میتواند به پیامدهای ویرانگری منجر شود؛ از جمله شکلگیری انواع پنهان افسردگی که خود را نه در غم آشکار، بلکه در قالب خشم، بیقراری یا اشتغال وسواسگونه نشان میدهد، تا دشواری در یافتن معنای عمیقتر زندگی ورای تعریفهای قراردادی موفقیت. اینجاست که نیاز به فضایی برای مکث، تأمل و کاوش در این لایههای پنهان روان احساس میشود. فضایی که در آن امکان به رسمیت شناختن بار سنگین این رنجها، درک ریشههای آنها در تاریخچه فردی و اجتماعی، و به اشتراک گذاشتن این تجربیات در محیطی امن و به دور از قضاوت فراهم آید. این کاوش، نه به معنای تضعیف، بلکه گامی بنیادین است در جهت دستیابی به یکپارچگی درونی، پذیرش کاملتر خود، و در نهایت، زیستنی که نه فقط منطبق بر انتظارات بیرونی، بلکه بازتابی از اصیلترین وجوه وجودی فرد باشد. در چنین فضایی است که میتوان ابعاد نادیده گرفته شده مردانگی را کشف کرد و راهی برای برقراری پیوندی عمیقتر و واقعیتر با خود و جهان اطراف گشود.
هدایتگر:
تماس:
تهران، خیابان بازدار (کامرانیه شمالی)
+ 98 990 99 11 779